Omid

امید عشق منه..........

Omid

امید عشق منه..........

پرواز شانزدهم

چند روز دیگه هم گذشت. اون هنوز از سردرگمی نجات پیدا نکرده. واسه چی اینقدر پریشونه؟ خودش هم هنوز نمیدونه..... فقط دلش میخواد بلند فریاد بزنه بلند بلند...... اونقدر بلند که بعدش صداش تموم بشه!!!!!! 

 

خسته است؟ نه! فقط پریشونه. نمی دونه ته این پریشونی کجاست؟ میخواد تموم شه یا نه؟ 

 

اصلا بی خیال بذارین تو حال خودش بمونه!

پرواز پانزدهم

سکوت کرده بود و تو فکر بود. نمی دونست چند ساعت تو این حالت بود اما حتما زمان زیادی گذشته بود اینو از خشکی زانوهاش که توی بغلش جمع کرده بود فهمید. اونقدر گریه کرده بود که دیگه چشماش جایی رو نمی دید اما اون بازم حواسش توی این دنیا نبود. سکوت این خلوتشو صدای فرهاد می شکست. با اون صدای آروم و غمگینش داشت از سقفی که تو فکر ساختنشه میگفت اما اونم یه چیزی آزارش می داد واسه همین گفت: 

 

سقفمون افسوس و افسوس تن ابر آسمونه         یه افق یه بی نهایت کمترین فاصله مونه 

 

از خودش می پرسه: آره؟ تو هم از این ناراحتی؟ به خودش جواب میده: آره. این باعث زخمی شدن دلمه. با خوش فکر میکنه: چه زود افق نگاهتو فاصله ها پر کردن..... می خواد جمله های بعدی رو به خودش بگه که دوباره اشکایی که توی راه مونده بودن رسیدن..... 

 

از خودش می پرسه کسی از دوری من دل تنگ هم میشه؟ به خودش جواب میده: آره هستن کسایی که هنوز یه دلی دارن که واسه تو تنگ میشه اما اونی که دوست داری و فکر میکنی نه! 

 

یه نگاه به ساعت انداخت. ساعت از دو نیم صبح گذشته اما اون هنوز حال و هواش عوض نشده هنوزم زانوهاشو بغل کرده با اینکه از خستگی صداشون دراومده اما اون اهمیت نمیده. 

 

اتاق فضاش تنگه. بلند میشه میره توی حیاط. خوشحاله که شب شده. از تاریکی خوشش میاد. تو حیاط میچرخه و فکر میکنه. تازه میفهمه که دیگه از کسی دلگیر نیست حالا دیگه فقط درگیره.... درگیر اینکه چرا به اینجا رسیده..... چرا هر شب توی اشکاش غرق میشه.... 

 

اما اون هنوز به جواب نرسیده!!!!!!