Omid

امید عشق منه..........

Omid

امید عشق منه..........

پرواز سوم

خداوندا  

 

آرامشی که میخوام از وجود تو میگذره 

 

منو از خودت عبور بده !!!!!

پرواز دوم

کلاسای دانشگاه شروع شدن. ما هم هی میریم و هی استاد نمیاد. هی استاد میره و ما نمیریم!!!!!!! پنج شنبه سیستم عامل داشتم ساعت ۶ تا ۸ عصر. ما هم هلک و هلک (درست نوشتم؟) پا شدیم رفتیم بعد آقایی در نهایت خونسردی گفت خانم استاد نمیاد! ما هم عصبانی شدیم اما خوب خشممون رو خوردیم . اینقدر حالم گرفته شد تا خونه پیاده خیابونا رو طی کردم . از دانشگاه تا خونه ی ما پیاده حدود یک ساعت و ده دقیقه است. به هر کی می گفتم می گفت: واقعاْ؟ بابا تو دیگه کی هستی!!!! 

امروز صبح هم جناب استاد تشریف نیوردن. نمیدونم دیگه کی میخوان بیان. با خودم گفتم شاید بخواد درسشو دو ترمه تموم کنیم. فکر کن یه درس تو دو ترم. 

عصر هم کلاس مورد علاقه ام یعنی زبان انگلیسیه. استاد خوبی داره اما پسرای کلاس تقریبا قریب به اتفاق توی کانال فارسی و کمی تا حدودی عربی و شاید هم زبانهای دیگر به جز انگلیش به سر می برند. 

در کل گیج می زنن. بهتر هر چه گیجی بیشتر دردسر کمتر!!!! 

پرواز آغازین

دوباره شروع کردم. همه چیو. زندگی رو.خنده رو. بودن رو..... اونقدر احساس سبکی می کنم که زمین رو زیر پاهام احساس نمیکنم.   

از کجا شروع شد؟ از اون شبی که یکی اومد تو گوشم گفت: زهرا تا کی میخوای این زنجیرا به پاهات بسته باشه؟ تا کی میخوای تو گذشته بمونی؟ تا کی میخوای اسیر چیزای از دست رفته باشی؟ چشماتو باز کن.... ببین با این جور زندگی کردن چی نصیبت شده؟ جز این که تو بهار جوونیت احساس پیری میکنی؟ مگه تو چقدر جوونی می مونی؟ مگه چند بار زندگی می کنی؟ خدا کلی فرصت بهت داده، فرصت زندگی کردن، تجربه های جدید به دست آوردن، خاطرات جدید ساختن، افکار تازه ای رو کشف کردن. پس به هدیه های خدا احترام بذار. به خودت کمک کن تا به دیگرون کمک کنی. خودتو دوست داشته و برای خودت احترام قائل شو.  

برگشتم ببینم اینا رو کی بهم می گه. دیدم زهرا روبرومه... زهرایی که تو چشماش جز امید به زندگی هزار تا حس خوب دیگه هم بود. 

اون موقع بود که به باور رسیدم جز خودم کسی نمیتونه حالمو بفهمه و بهم کمک کنه. 

ته نوشت: بالهای من تو سرم در اومدن.درست وقتی که افکارم رو عوض کردم. وقتی که..... دیگه بسه مگه نه؟