Omid

امید عشق منه..........

Omid

امید عشق منه..........

پرواز هجدهم

-------------- 

-------------- 

-------------- 

-------------- 

 

گاه می توان برای یک دوست چند سطر سکوت به یادگار گذاشت، تا او در خلوت خود هر طور که خواست آن را معنا کند!!!!

پرواز هفدهم

فکر می کردم تو 

 

همدردی!!!! 

 

ولی نه......... 

 

تو هم، دردی!!!!!!!

پرواز شانزدهم

چند روز دیگه هم گذشت. اون هنوز از سردرگمی نجات پیدا نکرده. واسه چی اینقدر پریشونه؟ خودش هم هنوز نمیدونه..... فقط دلش میخواد بلند فریاد بزنه بلند بلند...... اونقدر بلند که بعدش صداش تموم بشه!!!!!! 

 

خسته است؟ نه! فقط پریشونه. نمی دونه ته این پریشونی کجاست؟ میخواد تموم شه یا نه؟ 

 

اصلا بی خیال بذارین تو حال خودش بمونه!

پرواز پانزدهم

سکوت کرده بود و تو فکر بود. نمی دونست چند ساعت تو این حالت بود اما حتما زمان زیادی گذشته بود اینو از خشکی زانوهاش که توی بغلش جمع کرده بود فهمید. اونقدر گریه کرده بود که دیگه چشماش جایی رو نمی دید اما اون بازم حواسش توی این دنیا نبود. سکوت این خلوتشو صدای فرهاد می شکست. با اون صدای آروم و غمگینش داشت از سقفی که تو فکر ساختنشه میگفت اما اونم یه چیزی آزارش می داد واسه همین گفت: 

 

سقفمون افسوس و افسوس تن ابر آسمونه         یه افق یه بی نهایت کمترین فاصله مونه 

 

از خودش می پرسه: آره؟ تو هم از این ناراحتی؟ به خودش جواب میده: آره. این باعث زخمی شدن دلمه. با خوش فکر میکنه: چه زود افق نگاهتو فاصله ها پر کردن..... می خواد جمله های بعدی رو به خودش بگه که دوباره اشکایی که توی راه مونده بودن رسیدن..... 

 

از خودش می پرسه کسی از دوری من دل تنگ هم میشه؟ به خودش جواب میده: آره هستن کسایی که هنوز یه دلی دارن که واسه تو تنگ میشه اما اونی که دوست داری و فکر میکنی نه! 

 

یه نگاه به ساعت انداخت. ساعت از دو نیم صبح گذشته اما اون هنوز حال و هواش عوض نشده هنوزم زانوهاشو بغل کرده با اینکه از خستگی صداشون دراومده اما اون اهمیت نمیده. 

 

اتاق فضاش تنگه. بلند میشه میره توی حیاط. خوشحاله که شب شده. از تاریکی خوشش میاد. تو حیاط میچرخه و فکر میکنه. تازه میفهمه که دیگه از کسی دلگیر نیست حالا دیگه فقط درگیره.... درگیر اینکه چرا به اینجا رسیده..... چرا هر شب توی اشکاش غرق میشه.... 

 

اما اون هنوز به جواب نرسیده!!!!!!

پرواز چهاردهم

خوبه که داره ماه رمضون میاد. حداقل آرامش واسه من داره..... 

 نمی دونم امسال بعد از ماه رمضون چه اتفاقاتی برام می افته انشالا هر چی هست خیر باشه

روزه های همگی قبول!!!!!

برای آرامشم دعا کنید......

پرواز سیزدهم

توی روزایی که گذشت خیلی عصبی بودم. از همه بدم می اومد. احساس می کردم چقدر اشتباه کردم. . اشتباه کردم اگه از حرفها قد کشیدم. اشتباه کردم که یه روزی کسایی رو دوست داشتم که نباید. 

 

حالا خیلی وقته از اون روزا گذشته.اتفاقای زیادی هم افتاد.

  

این روزا درگیر بی احساسی شدید شدم. احساس داشتن از نظرم بی معنیه....... 

 

این روزا هم می گذره .... میدونم..........!!!!! 

 

یا حق!  

پرواز دوازدهم

دیروز از طرف دانشگاه رفتیم اردو. واقعا خوب بود. جای سر سبز و زیبایی بود. جای همگی خالی. 

کنار جوی آب با دوستام نشسته بودیم و کلی هم آتیش سوزوندیم. بسیار بسیار زیاد دیروز شیطونی کردم اینقد که وقتی رسیدم خونه دیگه چشام جز بالش هیچیو نمی دید. 

 

فکر نمی کردم اینقد اردو دانشجویی حال بده. بیشتر از اون فکر نمی کردم اینقدر شیطونی کنم. 

 

به هر حال خیلی بهم خوش گذشت........ 

 

پرواز یازدهم

بهم ریختم 

 

بدجور 

 

دوباره افتادم سر دوراهی 

 

همه چیزایی که میخواستم یادم برند دوباره بهم حمله کردند 

 

چرا دنیا باهام اینجوری میکنه...... 

 

وقتی دوست دارم می گه فراموش کن....... 

 

بی خیال که می شم یادم می ندازه فراموشی واسه تو حرومه................ 

 

ای خدا شکرت!!!!!!!

پرواز دهم

اشتباه نکن!

رفتنت فاجعه نیست برایم!

من ایستاده می میرم

چون بیدهای مجنون!


نزار قبانی

پرواز نهم (تک جمله)

 

 

قوانین علم را بر هم زده ای. نبودنت وزن دارد، تهی اما سنگین

پرواز هشتم

سال نو شروع شد. ترم هم راه افتاده. اما من همونیم که بودم. البته با سردی و سکوت بیشتر. 

 

دیشب چشمامو شستم. با همون چشای خیس خوابیدم  

  

صبح که بیدار شدم خشک شده بودن 

 

گذاشتمشون تو ویترین همیشگی همراهم ( عینکم) 

 

دارم مرور می کنم روزایی که گذشت 

 

چقدر سکوت کرده بودم 

 

چند بار از ته دل خندیدم؟ اینو یادم نمیاد 

 

 

بذار دوباره سکوت کنم انگار اینجوری هم خودم راحتم هم........ 

 

پرواز هفتم

روزای آخر ساله. ۸۹ که زیاد جالب نبود واسم. هر چند خیلی زود گذشت. 

 

امیدوارم امسال آرامشم ازم دور نشه 

 

امیدوارم دلیل آرامشم..... برگرده پیشم 

 

امیدوارم دوست جونم همیشه شاد باشه 

 

سال پر از شادی و آرامشی رو واستون آرزو دارم 

 

به امید دیدار در سال جدید 

 

پاینده باشید!

پرواز ششم

تمام قصه ها با بود یکی


و نبود دیگری آغاز می شوند 

 

که: یکی بود ، یکی نبود


یکی رفته بود


یکی مانده بود


مانده بود و گریه کرده بود.......


یغما گلرویی

پرواز پنجم

چی فکر می کردیم چی شد؟  

 

الان فقط دو تا شعر یادم میاد 

 

ما زیاران چشم یاری داشتیم 

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم 

  

*********

 

اشتباهی که همه عمر پشیمانم از آن  

اعتمادی است که بر مردم دنیا کردم 

 

 

چرا اینجوری شد نمی دونم. هنوزم...... هی روزگار!!!!

پرواز چهارم

مث آبهایی که توی هاون کوبیدم  

 

مث خونه ای که توی باد ساختم  

 

مث نقشهایی که روی آب زدم   

دل تنگی واسه تو بی فایده است!

پرواز سوم

خداوندا  

 

آرامشی که میخوام از وجود تو میگذره 

 

منو از خودت عبور بده !!!!!

پرواز دوم

کلاسای دانشگاه شروع شدن. ما هم هی میریم و هی استاد نمیاد. هی استاد میره و ما نمیریم!!!!!!! پنج شنبه سیستم عامل داشتم ساعت ۶ تا ۸ عصر. ما هم هلک و هلک (درست نوشتم؟) پا شدیم رفتیم بعد آقایی در نهایت خونسردی گفت خانم استاد نمیاد! ما هم عصبانی شدیم اما خوب خشممون رو خوردیم . اینقدر حالم گرفته شد تا خونه پیاده خیابونا رو طی کردم . از دانشگاه تا خونه ی ما پیاده حدود یک ساعت و ده دقیقه است. به هر کی می گفتم می گفت: واقعاْ؟ بابا تو دیگه کی هستی!!!! 

امروز صبح هم جناب استاد تشریف نیوردن. نمیدونم دیگه کی میخوان بیان. با خودم گفتم شاید بخواد درسشو دو ترمه تموم کنیم. فکر کن یه درس تو دو ترم. 

عصر هم کلاس مورد علاقه ام یعنی زبان انگلیسیه. استاد خوبی داره اما پسرای کلاس تقریبا قریب به اتفاق توی کانال فارسی و کمی تا حدودی عربی و شاید هم زبانهای دیگر به جز انگلیش به سر می برند. 

در کل گیج می زنن. بهتر هر چه گیجی بیشتر دردسر کمتر!!!! 

پرواز آغازین

دوباره شروع کردم. همه چیو. زندگی رو.خنده رو. بودن رو..... اونقدر احساس سبکی می کنم که زمین رو زیر پاهام احساس نمیکنم.   

از کجا شروع شد؟ از اون شبی که یکی اومد تو گوشم گفت: زهرا تا کی میخوای این زنجیرا به پاهات بسته باشه؟ تا کی میخوای تو گذشته بمونی؟ تا کی میخوای اسیر چیزای از دست رفته باشی؟ چشماتو باز کن.... ببین با این جور زندگی کردن چی نصیبت شده؟ جز این که تو بهار جوونیت احساس پیری میکنی؟ مگه تو چقدر جوونی می مونی؟ مگه چند بار زندگی می کنی؟ خدا کلی فرصت بهت داده، فرصت زندگی کردن، تجربه های جدید به دست آوردن، خاطرات جدید ساختن، افکار تازه ای رو کشف کردن. پس به هدیه های خدا احترام بذار. به خودت کمک کن تا به دیگرون کمک کنی. خودتو دوست داشته و برای خودت احترام قائل شو.  

برگشتم ببینم اینا رو کی بهم می گه. دیدم زهرا روبرومه... زهرایی که تو چشماش جز امید به زندگی هزار تا حس خوب دیگه هم بود. 

اون موقع بود که به باور رسیدم جز خودم کسی نمیتونه حالمو بفهمه و بهم کمک کنه. 

ته نوشت: بالهای من تو سرم در اومدن.درست وقتی که افکارم رو عوض کردم. وقتی که..... دیگه بسه مگه نه؟